همۀ ما میدانیم که کتابها دوستان بسیار مهربان ما هستند، آنقدر مهربان که هرگز دوستانشان را تنها نمیگذارند و بدون کمترین منّت و توقعّی هر وقت به سراغشان برویم با ما همراه میشوند. حتّی گاهی با کمک داستانها و ماجراهای پرشور آنها در حالی که در خانۀ خود نشستهایم بدون نیاز به هیچ وسیلهای تا جاهای دور سفر میکنیم و از رؤیاهای شیرین و دوستداشتنی لذّت میبریم؛ این صفات عمومی همۀ کتابهاست؛ اما هر کدام از ما کتاب ویژۀ خودمان را داریم و بهنوعی میتوان گفت: که هریک از ما خود یک کتاب هستیم با یک دنیا ماجرا، ماجرایی که با آغاز زندگی ما شروع میشود و پس از پایان زندگی مادّیمان، بیکموکاست یا تغییر، درست همانطور که آن را نوشتهایم در کنار ما میماند و شیرینی یا تلخی انتهای داستانش، وابسته به اعمال و رفتار هر یک از ماست و تنها خودمان هستیم که میتوانیم سرنوشت ابدی کتابمان را رقم بزنیم.
«موریس لسمور» هم کتاب خودش را دارد؛ موریس عاشق کتابها بود و ذهنش بر اثر کلمههای زیاد و جورواجوری که در کتابها میخواند به یک دنیای شگفتانگیز مبدّل شده بود. او عادت داشت هر روز ورقی از کتاب زندگیاش را بنویسد تا اینکه یک روز، شهر طوفانی شد و همهچیز به هم ریخت بهگونهای که حتّی کلمات کتاب زندگی موریس هم داشتند پراکنده میشدند؛ اما کتابها به داد موریس رسیدند و او به کمک یک دوست مهربان، وارد خانۀ امن کتابها شد و ترجیح داد، همراه کتاب زندگیاش کنار سایر کتابها بماند و حرف دلشان را بشنود و داستان همۀ آنها را بخواند.